گفت مگسي چون تواند
گفتند درويشي بر اب رود
گفت تخته پاره اي نيز برود
گفتند درويشي از جايي به جايي در اني بشود
گفت شيطان نيز در يک چشم بهم زدني از شرق عالم به غرب عالم برود
گفتند تو را چه عجب باشد؟
گفت در ميان خلق زيستنو چون خلق نزيستن
غصه سازند بيشتر اين عبورها
بدبختي بزرگي ست يا غمي عظيم
يادت رفت بگي كه نيمكتها هم قصه سازند. فرقي نمي كند كجا باشند، در يك پارك باشند يا در پياده رو يا در حياط فني 1 يا در كلاس هاي درس مدرسه مان... شايد هم قصه سازيشان كمتر باشد، شايد براي اين بهتر باشند كه بنشيني، تكيه بدهي، قصه اي تلخ را تعريف كني و بعد بلند شوي بروي...