افتادن
به پشت پا خوردن یا لغزیدن یا هر دلیلی، مهم نیست.
بعضی کلمهها حیاتیاند، بعضی کلمهها زندگی میشوند گاهی، بعضی کلمهها بزرگاند، درخششی، جرقهای یکباره موجودشان نکرده. بعضی کلمهها به کندی، توی کرور کرور قرن شکل گرفتهاند، قصه شدهاند. مثل افتادن، به کندی.
خیابانهای دراز قصهسازند. ایستگاههای اتوبوس قصهسازند. پیادهروها قصهسازند. اصولاً تمام مکانهایی که به عبور آدمها وابستهاند قصهسازند.
هر دلیلی، مهم نیست. زمانش مهم است. شده که بنشینم توی یک ایستگاه. آدمها عوض بشوند توی آن زمان زیاد. من با خودم حرف بزنم و قصهها را بسازم و با خودم صلح کنم. بلند شوم و خودم را بتکانم. بعد بیافتم. نه که بلغزم. اینطور که خودم زانوی خودم را خم کنم.
یک وقتهایی هست که خودت را تکاندهای، اشکها را ریختهای و صبحها روشن شده، اینطور وقتها دیگر آمادگی اتفاق نو نداری، یک جورهایی، دیگر نمیدانی چهطور میشود خوب شد. بعد میافتی. هیچ لفظ دیگری نداری، میدانی که هیچ اتفاق دیگری نمیافتد، میدانی که میافتی و با همهی اینها کاری نمیتوانی بکنی. بدبختی بزرگیست که کاری نتوان کرد.
من روی خودم شمشیر کشیدهام. اما فایده نکرده.
ایستگاهها قصه سازند، خاصه اگر کسی تنها در آن نشستهباشد.
کلمات کلیدی :