دوم
از انحصار بدم میآد. از اینکه آدم انقدر وابستهی فیلم یا کتاب بشه که خودش به هیچچیز جدیدی فکر نکنه، که خودش دیگه فکر نکنه. دوستی دارم که جایی، کسی، مدام ازش پرسیدهبود چه کتابایی خوندی؟ بعد از چندبار پرسیدن و فرارکردن، دوست من دراومده بود که: من خیلی کتاب نمیخونم، من فکر میکنم. حکایت خیلی از ماست؟ باید باشه اما نیست .
با اینحال بعضی از جملهها، بعضی از کتابها دیوونهم میکنن. تو حین خوندن چنین کتابایی دوست دارم جملههاشو داد بزنم، روی درودیوار و درخت بنویسم یا جلوی آدما رو توی خیابون بگیرم بهشون بگم: فهمیدین رومن گاری توی پیمان سپیدهدمش چی گفته؟ یا... من صدای کاملا معمولی دارم اما همیشه آرزو داشتم شعرهای شاملو رو واسه یه عده آدم بخونم.
من از انحصار و از وابستهی فکر یک نویسنده شدن بدم میآد اما خوب در برابر بعضی کتابها چارهای غیر از تکرار جملات برام نمیمونه.
با کمال عذرخواهی از این ضدونقیض جملههایی که دوست دارم رو در اینجا خواهم نوشت.
تو هم چند جمله رو که خیلی دوست داشتی، که هیچوقت از یادت نرفته برای من بنویس.
کلمات کلیدی :