سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Manifest

ارسال‌کننده : در : 88/12/26 11:56 عصر

منم برات می‌نویسم: طرف ما شب نیست... روزگارم*!! 

این‌گونه بود: نیمکتی بود در سایه‌ی درختان رو به برکه‌ای. می‌توانستم قصه‌ی عاشقانه‌ای بسازم از آدم‌هایی که می‌نشستند روی آن و می‌گفتند و خوب می‌گفتند اما نمی‌توانستم بروم و روی آن بنشینم، اغلب به این خاطر که فضایی بسیار زیبا بود. از خودم می‌پرسیدم از بخت‌یاری من است یا بی‌اختیاری؟

دو نیم می‌شدم: قامتم شکل‌های مختلفی می‌شد اما بیشتر من شاهدی می‌ماند به نظاره. این‌طور بگویم همیشه قامت من آغوش باز می‌کرد اما جلو نمی‌رفت چون بخش بیشتر غالب من در حال‌وهوای شاعری بود. و شاعری دل‌کنده‌گی از آدم‌ها بود.

فکر می‌کنم بازمی‌ماندم از بو کردن و لمس کردن و دیدن حس‌هایی که از آنها می‌نوشتم. و می‌توانم بگویم می‌نوشتم چون نمی‌توانستم زندگی‌شان کنم، می‌نوشتم چون حس‌کردن بعضی خیال‌ها برام از زندگی‌کردنشان مهم‌تر بود، بزرگ‌تر بود. می‌نوشتم از "تو"هایی که هرگز رو در رو خطاب به آدم‌هایی که آن‌همه برایم زیبا بودند و بزرگ نمی‌توانستم بگویم. مرده‌ی نگاه و تمنای کسی بودم و نمی‌توانستم بگویم.

این‌گونه بود که قامت من و شاهد من از هم جدا می‌افتاد. این‌گونه بود که من می‌شدم آن‌چه که می‌دانست که هم‌اینها هستند و اینها نبود و تمامم اینها نبود. من می‌شنیدم تعریف‌های همیشه‌ی شبانه‌ی شاهد را که می‌افتاد به تعریف و گاهی به نوشتن. این‌گونه بود که از فرورفتن باز می‌ماندم اما می‌افتادم به بازگفتن قصه‌هایی که شاهدم می‌نمود.

بهانه‌ی این جملات نوروز بود. می‌خواستم بگویم مدتی‌ست احساس می‌کنم واحد شده‌ام، تنها شاهد. بازمی‌گردم و گاهی فقط سربرمی‌گردانم و قامتم را نگاه می‌کنم که جایی در گذشته، جایی، شبی که خط مرزی کشیده‌ام، جا گذاشته‌ام. بهانه‌ام این بود که احساس می‌کنم نو شده‌ام و دیگر هیچ‌گاه این‌همه آرام، این‌همه خاموش و این‌همه نو نبوده‌ام.

مبارک. نوروز شما و بر من.

*روزگار بودی تو. یعنی دیگر نمی‌شد که نگاه کنم خودم را و تو تکرار نشوی. یعنی زمانی که گذرانده‌بودیم با هم، آنقدر خوب بود و خوب مدام بود که می‌توانستم ببینم رگ‌وریشه های تو را در خودم، در روزگار و پیش رو.




کلمات کلیدی :