سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در باب تصویر، شیفتگی و تبدیل

ارسال‌کننده : در : 89/4/20 11:57 صبح

من، مچ دست سفت‌شده به نیمکت رو دیدم،آستین مانتو کرم رنگ که تاخورده بود بالا، بالاتنه‌ی خم‌شده و صدای زیبا. 16 ساله بودم شاید. توی کلاس‌های زبان نم‌دار. و زبان، حتماً انگلیسی بود. فرد خم‌شده رو نیمکت مسلط بود توی لهجه، قشنگ حرف می‌زد و قشنگ‌تر سؤال جواب می‌داد.  

شاید به‌خاطر خواسته‌ی تسلط به انگلیسی بود یا آرزوی دور تدریس توی مؤسسه‌ای که می‌رفتم کلاس، شاید به‌خاطر رنگ مانتو بود یا شکل ایستادن یا آن‌طور که آستین‌ها را بالا زده‌بود که هنوز هم دوست دارم این شلختگی را، یا زاویه‌ی دیدم. قصه ساختم، از زندگی‌ش، از صبح‌هاش که بیدار می‌شود، قشنگ یادم است، حتی از قیافه‌ای که مادرش داشت یا حتی‌تر شکلی که با هم حرف می‌زدند. بعد من می‌خواستم شبیه دختری زندگی کنم که با آستین تاخورده‌ی مانتوی کرم رنگ، بالاتنه را روی نیمکت خم می‌کرد موقع حرف زدن.

دیوانگی من بود. نمی‌دانستم آن موقع اما هنوز هم دارمش.

بعد کسی بود که می‌گفت تو ذهنت مثل کمد می‌مونه. طبقه طبقه‌ست و هر فکری توی یه طبقه و الان فکر می‌کنم زندگی‌م و زندگی همه مثل کمد می‌مونه طبقه طبقه‌ست، گیریم نامرتب و گیریم گاهی کمر شلوار با کمربند آویزان شده پایین روی طبقه‌ای که توش کتاب‌هاست. گیریم زندگی همه‌مان گاهی، همین‌طور کمد نامرتبی شود.

مسلمه که توی دیوانگی خودم پیش رفتم. فکر می‌کنم طبقه‌های کمد زندگی بعضی‌ها بدجور شبیه هم است. اصلاً عین عین هم چیده‌شده و اگر من کتاب‌هام را به ترتیب قدیم و جدید می‌چینم فلانی هم هست توی دنیا که همین‌کار را می‌کند. بعد گاهی تو صدای کسی را که می‌شنوی، یا حرفهاش را می‌خوانی یا زاویه‌ی خم‌شدن انگشت‌هاش را که روی میز می‌بینی، تصویر مبهم کمدش تو ذهنت می‌آد و دلت می‌خواد داشته‌باشی آن چینش را. بعد مدتی که می‌گذره، متوجه بشی یا نه، این‌کار را می‌کنی. متوجه بشی یا نه.

معتقدم هر شیفتگی حتماً یک تبدیل پشتش دارد. قصه‌ی تبدیلِ پشتِ شیفتگیِ من بود.

محض خاطر عزیزی که خواست از من نوشتن مرا و فریاد، که تحمل کردند بدی‌هایم را: کمدم الان مرتب مرتب است.




کلمات کلیدی :

Friend request pending

ارسال‌کننده : در : 89/4/5 6:40 عصر

غریب‌ترین حس دنیا گاهی تو این جمله است !!




کلمات کلیدی :