سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افتادن

ارسال‌کننده : در : 89/1/24 10:44 صبح

به پشت پا خوردن یا لغزیدن یا هر دلیلی، مهم نیست. 

بعضی کلمه‌ها حیاتی‌اند، بعضی کلمه‌ها زندگی می‌شوند گاهی، بعضی کلمه‌ها بزرگ‌اند، درخششی، جرقه‌ای یک‌باره موجودشان نکرده. بعضی کلمه‌ها به کندی، توی کرور کرور قرن شکل گرفته‌اند، قصه شده‌اند. مثل افتادن، به کندی.

خیابان‌های دراز قصه‌سازند. ایستگاه‌های اتوبوس قصه‌سازند. پیاده‌روها قصه‌سازند. اصولاً تمام مکان‌هایی که به عبور آدم‌ها وابسته‌اند قصه‌سازند.

هر دلیلی، مهم نیست. زمانش مهم است. شده که بنشینم توی یک ایستگاه. آدم‌ها عوض بشوند توی آن زمان زیاد. من با خودم حرف بزنم و قصه‌ها را بسازم و با خودم صلح کنم. بلند شوم و خودم را بتکانم. بعد بی‌افتم. نه که بلغزم. اینطور که خودم زانوی خودم را خم کنم.

یک وقت‌هایی هست که خودت را تکانده‌ای، اشک‌ها را ریخته‌ای و صبح‌ها روشن شده، این‌طور وقت‌ها دیگر آمادگی اتفاق نو نداری، یک جورهایی، دیگر نمی‌دانی چه‌طور می‌شود خوب شد. بعد می‌افتی. هیچ لفظ دیگری نداری، می‌دانی که هیچ اتفاق دیگری نمی‌افتد، می‌دانی که می‌افتی و با همه‌ی اینها کاری نمی‌توانی بکنی. بدبختی بزرگی‌ست که کاری نتوان کرد.

من روی خودم شمشیر کشیده‌ام. اما فایده نکرده.

ایستگاه‌ها قصه سازند، خاصه اگر کسی تنها در آن نشسته‌باشد.




کلمات کلیدی :

Now, from the start

ارسال‌کننده : در : 89/1/6 12:43 صبح

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش




کلمات کلیدی :

Manifest

ارسال‌کننده : در : 88/12/26 11:56 عصر

منم برات می‌نویسم: طرف ما شب نیست... روزگارم*!! 

این‌گونه بود: نیمکتی بود در سایه‌ی درختان رو به برکه‌ای. می‌توانستم قصه‌ی عاشقانه‌ای بسازم از آدم‌هایی که می‌نشستند روی آن و می‌گفتند و خوب می‌گفتند اما نمی‌توانستم بروم و روی آن بنشینم، اغلب به این خاطر که فضایی بسیار زیبا بود. از خودم می‌پرسیدم از بخت‌یاری من است یا بی‌اختیاری؟

دو نیم می‌شدم: قامتم شکل‌های مختلفی می‌شد اما بیشتر من شاهدی می‌ماند به نظاره. این‌طور بگویم همیشه قامت من آغوش باز می‌کرد اما جلو نمی‌رفت چون بخش بیشتر غالب من در حال‌وهوای شاعری بود. و شاعری دل‌کنده‌گی از آدم‌ها بود.

فکر می‌کنم بازمی‌ماندم از بو کردن و لمس کردن و دیدن حس‌هایی که از آنها می‌نوشتم. و می‌توانم بگویم می‌نوشتم چون نمی‌توانستم زندگی‌شان کنم، می‌نوشتم چون حس‌کردن بعضی خیال‌ها برام از زندگی‌کردنشان مهم‌تر بود، بزرگ‌تر بود. می‌نوشتم از "تو"هایی که هرگز رو در رو خطاب به آدم‌هایی که آن‌همه برایم زیبا بودند و بزرگ نمی‌توانستم بگویم. مرده‌ی نگاه و تمنای کسی بودم و نمی‌توانستم بگویم.

این‌گونه بود که قامت من و شاهد من از هم جدا می‌افتاد. این‌گونه بود که من می‌شدم آن‌چه که می‌دانست که هم‌اینها هستند و اینها نبود و تمامم اینها نبود. من می‌شنیدم تعریف‌های همیشه‌ی شبانه‌ی شاهد را که می‌افتاد به تعریف و گاهی به نوشتن. این‌گونه بود که از فرورفتن باز می‌ماندم اما می‌افتادم به بازگفتن قصه‌هایی که شاهدم می‌نمود.

بهانه‌ی این جملات نوروز بود. می‌خواستم بگویم مدتی‌ست احساس می‌کنم واحد شده‌ام، تنها شاهد. بازمی‌گردم و گاهی فقط سربرمی‌گردانم و قامتم را نگاه می‌کنم که جایی در گذشته، جایی، شبی که خط مرزی کشیده‌ام، جا گذاشته‌ام. بهانه‌ام این بود که احساس می‌کنم نو شده‌ام و دیگر هیچ‌گاه این‌همه آرام، این‌همه خاموش و این‌همه نو نبوده‌ام.

مبارک. نوروز شما و بر من.

*روزگار بودی تو. یعنی دیگر نمی‌شد که نگاه کنم خودم را و تو تکرار نشوی. یعنی زمانی که گذرانده‌بودیم با هم، آنقدر خوب بود و خوب مدام بود که می‌توانستم ببینم رگ‌وریشه های تو را در خودم، در روزگار و پیش رو.




کلمات کلیدی :

Lost Inside Your Love, Believe Me

ارسال‌کننده : در : 88/12/17 9:10 عصر

خواستن تو قامتی به اندازه‌ی من داشت .

در آن فرونرفتم. در کنار آن ایستادم و به آن زل‌زدم.




کلمات کلیدی :

I

ارسال‌کننده : در : 88/12/15 1:32 صبح

Ive been watching
Ive been waiting
In the shadows all my time
Ive been searching
Ive been living
For tomorrows all my life 

Lately I been walking walking in circles, watching waiting for something
Feel me... touch me... heal me, come take me higher 

the Rasmus- In The Shadows

 

تمام روزمو پر کرده. 




کلمات کلیدی :