ارسالکننده : در : 89/6/31 11:30 عصر
خوب یک عمر سرکنی، آدمها بپرسند تو چه حسی داری؟ بگویی تو عزیزی. من دوستم .
که برسی به این تاریخ که بگویی دوستت دارم و بگوید: عزیز منی. و نگوید من هم. و نگوید من هم.
من میگویم عدالت خداست و لبخند میزنم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : در : 89/6/9 7:27 عصر
نوشتم: روزگارم، طرف ما شب نیست.
طرف ما کی بود؟ ما با کی طرف بودیم؟ طرف ما شب نبود؟
و آن زمانی که طرف من شب بود و تو نمیفهمیدی، تو کجا بودی؟
فکر میکردم ختم میکند یک آدم را. تمام میکند همهی حرفها را. ختم میکند به نوعی آدمی را که من باشم، وقتی بنویسم: روزگارم. که یعنی من با تو، از گذراندن روزها و لحظه ها گذشتهام، من با تو، از طیکردن گذشتهام. من از این حرفها گذشتهام. شدهای روزگار که یعنی آنچه بوده، آنچه هست در من. درون من، آنچه بوده و جاافتاده و جاافتاده.
فکر میکردم من به شب نگاه میکنم و به سیاهی شب میشوم و به خودم میگویم خوب شدم. فکر میکردم تمام شد؟ من به خودم گفتم شب شدم و بغض و گریه تمام شد؟ میتوانستم شب باشم و به جنایت شب و به بیرحمی شب باشم؟ آن زمان روزگار نبودی. بودی اما من نمیدانستم.
و آن زمانی که طرف من شب بود و تو نمیفهمیدی، تو کجا بودی؟
عشق چیزی دوطرفه نیست. در چیزی که رابطهی عاشقانه مینامیم، یکی هست که لبخند میزند و دیگری هست که لبخند میزند اما دلش آواز میخواند و دلش عزاداری میکند. نمیداند چرا؟ شاید چون عشق همیشه برای یکی، حسرت ابدیست، مثل نگاه کردن به ماهیها*... مثل، دلتنگی کنار کسی بودن، به تکراری همین یک جمله.
فکر میکردم من خودم را رها میکنم در اندوه. و شاعر میشوم، شاعری که به هیچجا نرسد حتی به خودش. حتی به کلمهی تو. فکر میکردم به تو میگویم آه، چه اندوهناک تو را دوست دارم من، چه ناب... و به خودم میگویم خوب شدم؟ من به خودم گفتم اندوهگین شدم و بغض و گریه تمام شد؟ میتوانستم به نابی اندوه و به آرامی از سراشیبی عادت بالارفتن باشم؟ آن زمان روزگار نبودی.
آن زمانی که طرف من شب بود و من میگریستم، تو کجا بودی؟
و زمانی میرسد، مناسبتر است بگویم درمیرسد، که میتوانی، واقعاً میتوانی بنشینی به تماشا، فقط تماشا. فکر کنی به اینکه من دلتنگ میشوم، من دلتنگ خواب میشوم. من خواب دیدهام که دلتنگ میشوم و خوابهای من همیشه صادق بودهاند. من خواب دیدهبودم که تو میروی.
و بگویی ایوای، من که میدانم دلتنگ میشوم چرا کاری نمیکنم؟ و بگویی چی شد که اینجوری شدم؟
و بگویی، تو از عشقت با من حرف میزدی و من از عشقت با خودم حرف میزدم. با خودت ها... نه با کسی.
و برگردی به روزگارت نگاه کنی و نباشد و دلسیاه شوی، روسیاه شوی.
* سال بلوا/ عباس معروفی.
کلمات کلیدی :