دنیای این روزای من
1- لعنت به مقدمه
2- کارهایی که به نام غرور نمیکنیم، زمانهایی که به نام آزادی دیگران، آزادی خود، به مقایسهی حقیقت و بیجا از دست میدهیم، تمام ایستهایی که به هر دلیل روبروی خود تصور میکنیم، شاید امشب، شاید فردا، شاید یک قرن دیگر به ما ضربه میزنند. تمام این غرور، تمام میلی که میماند و به عمل تبدیل نمیشود، ما را به خاکِ سیاهِ حالا دیگر چه کنم میاندازد، به خاکِ سیاهِ حالا دیگر برای چهکردن دیر است.
3- میخواستم زندگی کنم، میخواستم عشق بورزم، میخواستم عشق بورزم، میخواستم عشق بورزم، آنگونه که در رؤیای من و رؤیای همگان بود.
من صبر کردهام، تمام عمر، آنقدر صبر کردهام با حسهام، با توهمهام که همه را از دست دادهام. من انتظار میکشیدهام با حسهایی که باید به اشتراک میگذاشتم، حسهایی که تنها حسکردنی نیستند، قصه میبافتم، زمان میگذشت و حس را از دست میدادم. در ابتدای 24 سالگی ایستادهام: گریان، لرزان. تمام زمانی که گذشته را اشتباه کردهام.
4- میباید میگفتم هر حرفی را، میباید میگفتم نرو، میباید میگفتم چرا، میباید میگفتم: من میدانم تو هم میدانی که هیچکس هیچگاه مال کسی نیست، اما بیا و دروغ بباف، من دروغ تو را درک میکنم، بیا مطابق رسمورسوم عشقِ بی تأثیر مبتذل بازی کنیم، عشقِ بی تأثیر مبتذل مرا به اینجا که هیچ عملی را نمیتوانم برای خودم نام ببرم نمیکشاند.
5- لعنت به من، لعنت به ترس من و دست من که 23 سال تمام برای هر حرفی میلرزید، لعنت به انتظار من، لعنت به دل من که آنقدر ساده قابل ریختن بود، لعنت به تو شاملو با این حرفت: شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن...، لعنت به شکنجهی من.
کلمات کلیدی :