پنجم
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید در دلم
میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب ناگهان
میروید از زمین
در دو انتهای بازهی سعادت، در احساس شادکامی یا سیاهروزی محض، هیچچیز نمیخوام. از اینجا میفهمم به آخر رسیدم که فکرکنم چی میتونه این وضعیت رو تغییر بده، بهتر یا بدتر کنه و به نتیجه برسم که هیچ: برای اولین بار توی زندگیم دلیل هیچ خواستنم، قرارگرفتن توی سربازهی شادکامیه.
آه ای یقین گم شده ای ماهی گریز
در برکههای آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم اینک به سحر عشق
از برکههای آینه راهی به من بجو!
دستی، که نه میدونستم از کجاست و نه میدونستم دست کیه، من رو عقب میکشید و میچسبوند به گذشته. گذشتههای دور. گذشتهای که خیال میکردم زیباتر بود: از لحظهای که میرفتی.
تقلا میکردم، دستوپا میزدم، آزاد نمیشدم، چون همهجا در حال دستوپا زدن خودم بودم، از همهی لحظههای همهی مکانها نیست میشدم. برمیگشتم بهش نگاه میکردم، بهم پوزخند میزد: از ماست. سفتتر به گذشتهی شیرین میچسبوندم: بر ماست.
من فکر میکنم
هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد،
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس
احساس میکنم
در هر رگم به هر طپش قلب من کنون
شادی سبک بود. مثل هوا. بالا میرفت، نه توی دل من، نه توی دست تو نمیموند. شادی واقعی نیست.
وقتی به جان شیرین گذشته میچسبیدم و از همهجا نیست میشدم، سبکبارانهتر قدم برمیداشتم، اندوه نمناک و سرد، با همهی واقعیتش، از همهی چیزی که وجود خارجی نداشت، رهام میکرد.
بیدارباش قافلهای میزند جرس
زندگیه، به تناوب درد و لبخند. میدونم میگذره، میگذره: این بیرحمانهترین و رحیمترین کلمهست. نوشتم که بدونم روزی روزهایی بی بغضی سنگین و مدام، نفس میکشیدم.
کلمات کلیدی : هزار قناری خاموش در گلوی من